مرا آتش صدا کن تا بسوزانم سراپایت
مرا باران صلا ده، تا ببارم بر عطشهایت
مرا اندوه بشناس و کمک کن تا بیامیزم
مثال سرنوشتم با سرشت چشم زیبایت
مرا رودی بدان و یاریام کن تا درآویزم
به شوق جذبهوارت تا فرو ریزم به دریایت
کمک کن یک شبح باشم مهآلود و گماندرگم
کنار سایه قندیلها در غار رؤیایت
خیالی، وعدهای، وهمی، امیدی، مژدهای، یادی
به هر نامی که خوش داری تو، بارم ده به دنیایت
اگر باید زنی همچون زنان قصهها باشی
نه عذرا دوستت دارم نه شیرین و نه لیلایت
که من با پاکبازیهای ویس و شور رودابه
خوشت میدارم و دیوانگیهای زلیخایت!
اگر در من هنوز آلایشی از مار میبینی
کمک کن تا از این پیروزتر باشم در اغوایت
کمک کن مثل ابلیسی که آتشوار میتازد
شبیخون آورم یک روز یا یک شب به پروایت
کمک کن تا به دستی سیب و دستی خوشه گندم
رسیدن را و چیدن را بیاموزم به حوایت
مرا آن نیمه دیگر بدان ـآنـ روح سرگردان
که کامل میشود با نیمه خود، روح تنهایت.
******************
نه سالهایی که هوشنگ ابتهاج فرمانروای غزل فارسی بود، نه وقتی که غزلهای قیصر امینپور اقبال خاص و عام یافته بود، نه زمانی که غزلهای محمدعلی بهمنی زمزمهٔ زبانها شده بود، نه سالهای بسیاری که سیمین بهبهانی بهعنوان تنها نمایندهٔ غزل نو برشمرده میشد، کمتر کسی گمان میکرد سرانجام سکهٔ غزل امروز به نام حسین منزوی ضرب شود.
جوان اول غزل امروز که در سالهای دههٔ پنجاه جایزهٔ فروغ را از آنِ خود میکند، در سالهای عسرت به زنجان بازمیگردد و تا پایان عمر آنجا میماند. محصول سالهای خلوتگزیدگی و دوری و فراموشی او در شعر امروز چندصدغزل است که امروز دیوان شده و در کتابخانهٔ دوستداران غزل فارسی کنار دیوان بزرگان تاریخ غزل فارسی قرار میگیرد.
غزلهای حسین منزوی طیفهای گوناگونی را شامل میشود. او در دههٔ هفتاد زیباییشناسی تازهٔ خود را در غزل ادامه میدهد و غزلهای او -در سالهایی که غزل رونق بسیار میگیرد- سرمشق شاعران بسیاری است که میخواهند غزل امروز را به پیش ببرند. اما همهٔ غزلهای او ذیل غزل نو قرار نمیگیرند. او انگار به جایگاه تاریخی خود از پیش آگاه است.
بسیاری از غزلهای او محاکات با تاریخ و اسطورههای شعر فارسی است؛ چه آنجا که ایشان را نفی میکند و چه آنجا که مثل بسیاری از غزلسرایان به بازآفرینیشان مشغول میشود تا به زبان خود، ایشان را روایت کند. او در غزلها خیلی وقتها حدیث نفس میکند و عسرت و سرگشتگی خود را حکایت میکند و بعد انگار به خود نهیب میزند و متوجه جایگاه خود میشود و جاودانگیاش را در غزل به رخ میکشد.
شاید حسین منزوی گمان نمیکرد آنچه در باور دارد اینقدر زود اتفاق بیفتد و خیل انبوه دوستداران غزلهایش از راه برسند و او جایگاه اسطورهای پیدا کند. اگر میدانست شاید در رفتن کمتر شتاب میکرد. حسین منزوی ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۳ در ۵۷ سالگی درگذشت.