روزی تو خواهی آمد

به یاد دوست زنده‌یاد محمدرضا اسدی که عاشق قصه‌های پرویز دوایی بود

آقای دوایی نازنین، زمانی که شما نوشتید «خداحافظ رفقا» که نمی‌دانم چهل سال پیش بود یا پنجاه سال پیش یا پیش‌تر و جلای وطن کردید، ما هنوز به دنیا نیامده بودیم. زمانی که رفتید منتقد نامدار سینما بودید، نویسندهٔ محبوب مطبوعات بودید. معروف است که خیلی‌ها مجلهٔ «سپید و سیاه» را به‌ خاطر یادداشت‌های شما از آخر به اول می‌خواندند. برای نسل قدیم «پیام» و «دوا» بودید ولی برای ما آقا پرویز دوایی هستید.

آقای دوایی نازنین، ما شما را از قصه‌هایتان شناختیم. وقتی عاشق شدیم که «سبز پری» را خواندیم، مثل شما عاشق آدم‌های دور از دسترس شدیم و منتظر ماندیم تا از راه برسند. مثل شما روزها و ماه‌ها خیال بافتیم. «بلوار دل‌های شکسته» را وقتی خواندیم که به فراق دچار شدیم یا به قول امروزی‌ها شکست عشقی خوردیم. باز هم قصه‌های شما مرهم زخم‌های ما در تنهایی بود. ما با قصه‌های شما تهران را دوباره شناختیم و سینماها و خرازی‌ها و کوچه‌باغ‌ها و جوی‌های پر از آب و درختان بالابلند را از شمال تا جنوب سیر کردیم. چون بیشتر سینماهایی که نوشتید و کوچه‌ها و خیابان‌ها و مغازه‌هایی که ذکرشان در قصه‌هایتان رفته، دیگر نیستند یا آن‌قدر تغییر کرده‌اند که انگار نیستند، تکه‌تکه آنها را در ذهنمان تصور کردیم و ساختیم.

آقای دوایی نازنین، ما حتی عاشق آدم‌هایی شدیم که شما قصه‌هایتان را به آنها تقدیم کرده‌اید. ما هیچ‌وقت بهرام ری‌پور را ندیدیم اما از قصه‌های شماست که او قدر و منزلتی یگانه نزد ما دارد، همچنان‌که پرویز نوری و جمشید ارجمند.

آقای دوایی نازنین، گمان نمی‌کنم منتقدان ادبیات و استادان داستان‌نویسی توجه چندانی به قصه‌های شما کرده باشند. آنها دوست دارند با برچسب‌هایی مثل خاطره‌نویسی و عبارت‌هایی مثل منتقد سینمایی که قصه هم نوشته و حتی با همین کلمه، قصهٔ شما را نادیده بگیرند. اما ما از قصه‌های شما آموختیم که ساده و بی‌تکلف بنویسیم، بدون اینکه درگیر گره‌های زبانی شویم. یاد گرفتیم خودمان را از هر قید و بندی رها کنیم و جمله‌های بلند تودرتو بنویسیم، پر از معترضه‌های کوتاه و بلندی که وسطشان می‌آید. حتی خیلی تمرین کردیم و دلمان می‌خواست مثل شما جوری بنویسیم که معلوم نشود شعر است یا قصه. شعر باشد اما حلاوت قصه را داشته باشد، قصه باشد اما به‌ اندازهٔ شعر خواستنی و خواندنی باشد.

آقای دوایی نازنین، بهاریه‌های شما که در شمارهٔ نوروز مجلهٔ فیلم منتشر می‌شود، برای ما بخشی از ضیافت هر سالهٔ بهار شده است، چیزی شبیه سبزه و ماهی قرمز و خرید شب عید. وقتی نباشد انگار بهار نیامده. مثل امسال که ننوشتید و بهار نیامد و خبری از ماهی و سبزه نبود و ویروس لعنتی آمد و کسی از خانه‌اش بیرون نیامد.

آقای دوایی نازنین، بعضی ترجمه‌های شما مثل «تنهایی پرهیاهو»ی بهومیل هرابال و «سینما به روایت هیچکاک» فرانسوا تروفو خیلی طرفدار دارد اما دروغ چرا، ما این کتاب‌ها و کتاب‌های ری برادبری و آرتور سی‌کلارک و بقیهٔ ترجمه‌ها را فقط به‌خاطر شما خریدیم. خیلی از آنها را هنوز هم نخوانده‌ایم. خریدیم که همهٔ کتاب‌هایی که نام شما را روی جلد دارد، توی کتابخانه‌مان داشته باشیم. حتی در همهٔ این سال‌ها هر بار که مجلهٔ «جهان کتاب» و «نگاه نو» شعری یا داستانی به ترجمهٔ شما منتشر می‌کند و نام شما را روی جلد مجله می‌آورد، می‌رویم و می‌خریم. پیش آمده که گاهی فقط ترجمهٔ شعری کوتاه از شما منتشر شده باشد.

آقای دوایی نازنین، اینجا سال‌هاست هیچ‌کس به کسی که دوستش می‌دارد نامه نمی‌نویسد. شما با اینکه چهل سال یا پنجاه سال یا بیشتر است که اینجا نیستید اما انگار می‌دانید. برای همین است که در سال‌های اخیر نامه‌هایتان را جمع می‌کنید و ما همیشه منتظر می‌مانیم تا هر یکی دو سال یک‌بار نامه‌های شما به دوستانتان منتشر شود و بخوانیم و یاد بگیریم که برای کسانی که دوستشان می‌داریم، نامه بنویسیم و نامه نوشتن از یادمان نرود.

آقای دوایی نازنین، شما سال‌هاست که در تهران نیستید و هنوز دربارهٔ تهران می‌نویسید. درست مثل محمدعلی جمال‌زاده که بیشتر عمر را در ایران نبود و به فارسی شکر قصه می‌نوشت و قصه‌های او را می‌خواندند و هنوز هم می‌خوانند و به لقب شریف پدر قصه‌نویسی فارسی ملقب شده است. آرزو می‌کنیم مثل او عمری دراز داشته باشید اما کاش مثل او نباشید و تصمیم بگیرید برای یک‌بار هم که شده به ایران بیایید تا چشم ما به جمال شما روشن شود.

آقای دوایی نازنین، وقتی رفتید نویسنده‌ای پرطرفدار بودید و می‌گفتند خیلی‌ها به‌خاطر شما مجلهٔ سپید و سیاه را می‌خرند و به خاطر نوشته‌های شما که آخر مجله است مجله را از آخر به اول ورق می‌زنند. گمان نکنید که الان که چهل سال یا پنجاه سال کمتر و بیشتر است که نبوده‌اید، اگر بیایید، کسی شما را به یاد نمی‌آورد. کوچه‌ها و خیابان‌های تهران عوض شده، باغ‌ها و کوچه‌باغ‌ها دیگر نیستند، اما در همهٔ این سال‌ها آدم‌هایی با قصه‌های شما زندگی کرده‌اند، بزرگ شده‌اند، عاشق شده‌اند، فارغ شده‌اند، تهران را کشف کرده‌اند، جای سینماهای قدیمی قصه‌های شما را جسته‌اند… خیلی‌ها اینجا منتظر شما هستند.

روزی تو خواهی آمد
‌ای از وفا رمیده
شب بشکند به‌زودی
خندد لب سپیده
منبع: روزنامه همشهری - ۱۹ شهریور ۱۳۹۹